شهید داوود حیدری
داوود حیدری
شناسنامه / زندگینامه :
داوود، به سال 1342 در تهران در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. پدرش فردی نظامی بود. از این رو، خانواده اش همواره برای ماموریت، از این شهر به آن شهر می رفتند. داوود کلاس اول و دوم را در دبستان "طبسی" تهران گذراند. پس از آن پدرش به "اسلام آبادغرب" ماموریت یافت و او تا پنجم ابتدایی را در آنجا خواند. داوود دوره راهنمایی را در تهران، مدرسه "شهریار" پشت سر می گذارد و پس از آن برای ادامه تحصیل، وارد دبیرستان "اختری" می شود. تا کلاس سوم در این مدرسه به تحصیل پرداخته و پس از آن، به خاطر حضور در جبهه، مجبور به ترک تحصیل می شود. داوود، در شروع انقلاب، در دبیرستان مشغول تحصیل بود که با شور و اشتیاق انقلابی وارد جریان های انقلاب می شود و همدوش با دانش آموزان و دانشجویان به فعالیت می پردازد. در راهپیمایی ها و دیگر حرکت های مردمی حضوری جدی و پرتلاش می یابد و شب و روز خود را وقف انقلاب اسلامی می کند. چه شب ها که مادر با دل شوره و نگرانی به انتظار آمدنش چشم به در می دوزد. وقتی مادر از او می خواهد که در راهپیمایی ها و دیگر فعالیت های سیاسی شرکت نکند، در جواب او می گوید: "امروز حسین زمان کمک می خواهد و باید به یاری او بشتابیم. امروز روز عاشوراست و ایران هم کربلاست". وی چه روزها که با لباس خونین از تظاهرات به خانه باز می گردد و حدیث شهادت دوستانش را بازگو می کند. برای پخش اعلامیه های حضرت امام (قدس سره) در میان دانش آموزان از هیچ کوششی فرو گذار نمی کند.
داوود با شهامت و خستگی ناپذیر، در روزهای پیروزی انقلاب حضور می یابد. برادرش در این باره می گوید: "خانه ما نزدیک پادگان "جی" بود. روزهایی که پادگان ها در حال سقوط بودند، پادگان جی جزء آخرین پادگان هایی بود که سقوط کرد. چرا که از زمان حکومت نظامی، این پادگان فعالیت زیادی در سرکوبی مردم داشت. از این رو، مقاومت زیادی می کرد. انبار مهمات این پادگان منفجر شد و تا صبح 22 بهمن در حال انفجار بود و کسی جرات جلو رفتن نداشت.
من و داوود از ضلع غربی، وارد پادگان شدیم. خودش را به ضلع شرقی رساند که در آنجا درگیری شدت داشت. یک لحظه دیدم که دو قبضه اسلحه ژ3 و یک کلت در دستش است. خودش را به انبار مهمات رسانده بود. در تصرف پادگان خیلی شهامت و فداکاری از خود نشان داد. تا لحظه سقوط آن از پای ننشست. آن روز من شاهد بودم که چگونه رشادت و ایثار از خود بروز داد."
داوود حیدری برای حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامی، فعالانه به مبارزه با گروهک های ضد انقلاب قیام می کند. در مدرسه برای ایجاد تشکلی واحد برای انقلابیون جوان، انجمن اسلامی راه می اندازد. در عین حال از مطالعه و تحصیل باز نمی ایستد.
او به عنوان عضو فعال مسجد "امام جعفر صادق" (ع)"، جوانان محل را جذب مسجد کرده و برنامه های فرهنگی برای آنان ترتیب می دهد. کتابخانه مسجد را فعال نموده و در ترویج کتابخوانی نقش بسزایی ایفا می نماید. جوانان را به کوهنوردی می برد و در کوه نیز به مقابله علیه گروهک ها اقدام می کند. همچنین مدتی نیز به عنوان عضو فعال پایگاه مسجد "علی اکبر (ع)" فعالیت می کند و در آن پایگاه نیز با شور و علاقه، به اقدام های فرهنگی و نظامی همت می گمارد. پس از آن، جذب جهاد سازندگی شده و به فعالیت های عمرانی می پردازد. از سوی جهاد به کردستان اعزام می شود و در آنجا به مردم محروم خدمت می کند. یک بار نیز به عنوان جهادگر به سیستان و بلوچستان می رود. پس از شروع جنگ تحمیلی، به عنوان عکاس جنگی از سوی جهاد سازندگی، به جبهه های جنوب اعزام می گردد و در خرمشهر به شکار لحظه های ناب جنگ و دفاع رزمندگان مشغول می شود. در روزهای سقوط خرمشهر، یک بار به علت انفجار گلوله توپ، تعدادی از همرزمان داوود شهید می شوند و او هم بر اثر موج گرفتگی، بی هوش در میان شهدا می افتد. امدادگران به خیال آن که او نیز شهید شده است، او را همراه شهدای دیگر به سردخانه آبادان منتقل میکنند. حیدری پس از ساعتی به هوش می آید. به دلیل قطع برق سردخانه، تا صبح در کنار اجساد شهدا به سر می برد. امدادگران وقتی صبح در سردخانه را باز می کنند، او را زنده یافته و سریع به بیمارستان می رسانند. او پس از بهبود یافتن، به تهران باز می گردد و به پیشنهاد برادر بزرگش، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران درمی آید. این بار از سوی سپاه برای مقابله با دشمن، به جبهه "بازی دراز" اعزام می شود و در عملیات بازی دراز شرکت می کند. بخاطر ابراز شجاعت و لیاقت، در هفده سالگی به عنوان فرمانده دسته برگزیده می شود و در عملیات "مسلم بن عقیل" با همین مسوولیت شرکت می نماید. داوود در تهران نیز در جبهه ای مشکلتر به مقابله با گروهک منافقین می پردازد. یک بار به خانه یکی از آنان یورش برده و پس از گریز و تعقیب، او را دستگیر کرده و به پادگان "ولی عصر" تحویل می دهد. یک بار خودش در کوچه شان توسط یکی از منافقین ترور می شود. گلوله به کتف راستش اصابت می کند که بطور معجزه آسایی نجات می یابد. برادرش در این باره می گوید: "داوود سر کوچه منتظر ماشین بود که به پادگان برود. یک منافق از سر پیچ کوچه سر می رسد و به طرف او تیراندازی می کند. تیر به کتفش می خورد و استخوان آن را می شکند. داوود به زمین می افتد. منافق خودش را بالای سر او می رساند و می خواهد تیر دوم را به مغزش بزند، اما اسلحه گیر می کند. تا می خواهد اسلحه را آماده کند، زنان همسایه با داد و فریاد تو کوچه می ریزند و منافق از ترس فرار می کند.
" یک بار دیگر، به فاصله یک ماه از حادثه، دو بار توسط منافقی دیگر مورد هدف قرار می گیرد که این بار نیز جان سالم به در می برد.
داوود حیدری، برای عملیات "فتح المبین" خود را به جبهه می رساند و به عنوان فرمانده دسته، در این عملیات شرکت می کند و رشادت و توانمندی شایسته ای از خود نشان می دهد. او در عملیات "بیت المقدس" به عنوان فرمانده گروهان وارد عمل می شود و با فداکاری و ایثار سهمی را در آزاد سازی خرمشهر به خود اختصاص می دهد. پس از پایان عملیات، در خرداد ماه 1361 برای کمک به مردم مظلوم لبنان عازم آنجا می گردد و مدت چهار ماه در آنجا به عنوان مسوول روابط عمومی به خدمت می پردازد. داوود، پس از بازگشت از سوریه و لبنان، در تیپ سیدالشهدا (ع)، به عنوان فرمانده گروهان گردان "قمربنی هاشم" به فعالیت مشغول می شود. با همین مسوولیت در عملیات "والفجر مقدماتی" حضور می یابد. در عملیات "والفجر 2" به عنوان فرمانده گردان "علی اصغر (ع)" در ارتفاعات "حاج عمران" حماسه می آفریند. در این عملیات از ناحیه پای راست بر اثر اصابت تیر زمانی، سخت مجروح می گردد. گلوله، استخوان پا را خرد کرده و عصب سیاتیک را قطع می کند. پزشکان معالج پس از چند عمل جراحی از معالجه پای او قطع امید می کنند و مدتی در خانه بستری می شود. او که تحمل دوری از جبهه را نداشت، پیش از شروع عملیات "خیبر"، خودش را با عصا به جبهه می رساند، اما شهید "رستگار"، فرمانده وقت لشگر 10 سیدالشهدا (ع) او را بزور به تهران باز می گرداند.
از عملیات خیبر تا عملیات "بدر" با پای معلول در آموزش عملیات هوابرد و چتربازی شرکت می جوید و با کسب بالاترین امتیاز، دوره را به پایان می برد.
داوود حیدری برای شرکت در عملیات بدر، خود را به جبهه می رساند و به عنوان معاون گردان "میثم" در لشگر 27 حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) حضور می یابد. پس از عملیات بدر، دوباره از سوی لشگر 10 سیدالشهدا (ع) دعوت می شود. او در عملیات والفجر 8 با مسوولیت فرماندهی گردان "زهیر" به عنوان "خط شکن" از محور "دریاچه نمک" به دشمن یورش می برد و با موفقیت خط را تصرف و تثبیت می نماید. در عملیات "کربلای 1" گردان او به عنوان خط شکن وارد عمل می شود.
حیدری در عملیات "کربلای 5" حضوری ایثارگرانه می یابد و با رشادت به هدایت نیروهای تحت امرش می پردازد. گردان او در این عملیات، سه بار بازسازی شده و هر بار به عنوان خط شکن در محور "پرورش ماهی"، "نهر جاسم" و "شهرک دوعیجی" خطوط دشمن را درهم می شکند و با موفقیت محور را تثبیت می نماید. در عملیات از ناحیه پهلو زخمی و به بیمارستان منتقل می شود. اما با سرم از بیمارستان خودش را به جبهه می رساند و با جراحت سنگین، به هدایت نیروهای تحت امرش می پردازد. بخاطر آن همه رشادت و پایمردی، از سوی آیت الله هاشمی رفسنجانی تقدیر می شود. حیدری در عملیات "کربلای 8" به عنوان فرمانده تیپ وارد عمل شده، به هدایت رزمندگان مشغول می شود. او فردی مومن و پارسا، متواضع و فروتن بود. به صله رحم اهتمام می ورزید و گشاده رو، باصفا و صمیمی می نمود.
او عاشق جبهه و رزمندگان بود و در هیچ شرایطی حاضر نبود دست از جبهه و جهاد بردارد. یک بار از پای سفره عقد برخاست، چرا که خانواده عروس شرط کردند که او به جبهه نرود، اما او تن به وصلتی که پای او را پشت جبهه بند کند، نداد و از پای سفره عقد یکراست به جبهه رفت.
فردی شجاع و باشهامت بود. یک بار در یکی از عملیات ها، همراه یکی از نیروهای خود برای آوردن جنازه شهیدی خطر می کند و تا قلب دشمن نفوذ کرده و جنازه را به پشت جبهه منتقل می کند.
سخت پایبند ولایت فقیه بود و حضرت امام (قدس سره) را با تمام وجودش دوست می داشت. نماز اول وقتش ترک نمی شد و به شرکت در نماز جماعت مقید بود. با دعا و قرآن مانوس بود و قبل از شروع هر عملیات برای نیروهایش دعای توسل برگزار می کرد. در برابر مشکلات پایداری و استقامت می نمود. به مستمندان و محرومان، همچون مولایش علی(ع) در خفا و پنهانی کمک می کرد.
شهید داوود حیدری، پس از مدت ها مجاهدت و تحمل رنجهای فراوان، در عملیات "کربلای 8" بر اثر اصابت "خمپاره 80" عاشقانه و پرشور به شهادت رسید. او همچون مولایش حسین (ع) سرش از تن جدا شد. مانند علمدار کربلا دستش قطع شد و چونان حضرت زهرا (علیها سلام) با پهلوی شکسته به عروج عاشقانه شتافت و در میهمانی کروبیان حضور یافت.
خاطرات :
خاطره 1
ماه محرم بود و ایام عزاداری کربلاییان. من داوود را از همان کودکی به مجالس عزاداری آقا اباعبدالله ...(ع ) می بردم. خوب یادم است هر وقت نوحه خوانان اسم امام حسین (ع) را می آوردند، او آرام و محزون گریه می کرد. خیلی دلم می سوخت اما هر چه اصرار می کردم که دیگر بس است، او باز هم می گریست. داوود آنقدر کوچک بود که نمی توانست ماجرای کربلا را در کند. یکبار گفتم: "تقصیر بزرگترهاست. نباید غصه های کربلا را برای بچه هایی با این سن تعریف کنند." و او قاطعانه گفت: "کسی چیزی برای من تعریف نکرده است من خودم هر وقت اسم امام حسین(ع) را می شنوم، دلم می گیرد و غمگین می شوم." برایم خیلی عجیب و غیرمنتظره بود که کودکی به این سن آنقدر زیبا و عاشقانه از امامش حرف بزند. عشق حسین و کربلا همواره در نهاد داوودها شعله ور بوده است.
خاطره 2
آقای سلیمی از جیب شلوار آن بنده خدا کارت شناسایی اش را بیرون آورد و پشت روی آنرا نگاه کرد. سپس روی ورقی که به پوشه آبی رنگ سنجاق شده بود نوشت: "داوود حیدری - خبرنگار جنگ" و به سراغ شهید بعدی رفت و در آخر لیست را به دستم داد و مرا راهی کرد. جاده پر از دست انداز و پستی و بلندی بود و دشمن بی وقفه خمپاره می زد و من برای در امان ماندن از ترکش و خمپاره، فرمان را محکم گرفته بودم و با هراس و شتاب دنده عوض می کردم. در همین حال ناگهان صدایی به گوشم رسید. آمبولانس را نگه داشتم. فکر کردم خیالاتی شده ام به همین خاطر اتومبیل را دوباره روشن کرده و به راه افتادم. اما دوباره همان صدا را شنیدم: "من را کجا می بری حاجی؟! حاج آقا با شما هستم ...." از ترس خشکم زده بود. دور و برم را نگاه کردم. آن شهید خبرنگار نیم خیز شده بود و از پشت شیشه مرا نگاه می کرد. آنقدر متعجب و وحشت زده بودم که بدون هیچ عکس العملی فقط به آن بنده خدا نگاه می کردم، مرا کجا می بری؟ بعد از مدتی با لکنت گفتم: "تو ...زنده ای؟! ...." و او پاسخ داد: "بله می بینی که هنوز زنده ام الان هم باید برگردم پیش بچه ها" خندیدم و گفتم: "خدا به تو رحم کرده است. دیشب در سردخانه
بودی اما خوشبختانه برق قطع بود. خدا کمکت کرد و الا ...." داوود اصرار کرد: "حالا که حالم خوب است، کمکم کن برگردم خط (عقب) خواهش می کنم." بالاخره با اینکه زخمی بود راضی ام کرد که به خط عقب برسانمش و او دوباره فعالیت خود را آغاز کرد.