سفارش تبلیغ
صبا ویژن

منتظر عاشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شهید سید حسین علم الهدی

شهید سید حسین علم الهدی

سید حسین علم الهدی

شناسنامه / زندگینامه :

 

سال 1337 سید حسین در خانواد ه ای معتقد و با ایمان در اهواز به دنیا آمد و از همان ابتدا تربیت مذهبی او با مبارزات سیاسی توأم گشت. کودکی 8-7 ساله بود که صوت خوش قرآن او تحسین همگان را برانگیخت. در 11 سالگی مسؤولیت تدریس قرآن به همسالانش را در مسجد محل به عهده گرفت. او با انتخاب آیاتی از قرآن که بیشتر در مورد جهاد فی سبیل الله بود، شوری دیگر به جلسات می بخشید. سید حسین در دوران رژیم شوم و ستمگر پهلوی به فعالیت های سیاسی، نظامی بسیار چشمگیری می پرداخت و همواره برای بیدارسازی جوانان و مردم ایران و مقابله با ظلم و اغواگری طاغوتیان تلاش می کرد. او همیشه در اقداماتی از قبیل راه اندازی راهپیمایی ها، ترور مزدوران رژیم و تخریب و نابودی مراکز فساد پیش قدم بود و با تشکیل گروه موحدین به مبارزات خود انسجام و نظم بیشتری بخشید. درسال 1356 وارد دانشگاه فردوسی مشهد شد و در رشته تاریخ ادامه تحصیل داد. او در طی دوران دانشجویی در کنار مبارزاتش به مطالعه عمیق و موضوعی نهج البلاغه پرداخت. در روز بازگشت امام امت به وطن، حسین از معدود افرادی بود که حفاظت مسلحانه از ایشان را برعهده داشت. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی هر جا خلایی احساس

می کرد، فورا خود را برای خدمت به اسلام و میهن اسلامی اش آماده می نمود. با شروع جنگ تحمیلی به اهواز بازگشت و در تجهیز سازماندهی نیروها نقش فعالی ایفا نمود و همزمان به تهیه برنامه «جنگ های پیامبر» در رادیو اهواز پرداخت. دیماه سال 1359 ندای خوش الرحیل، سید حسین را به جانب عرش فرا خواند و او که در آن هنگام فرماندهی یکی از گردان های عمل کننده در عملیات هویزه را بر عهده داشت در شانزدهمین روز از این ماه شربت شیرین شهادت نوشید و به دیدار یار شتافت.

شهید علم الهدی

 خاطره1

اولین گام

حدود سال 1351 بود که رژیم طاغوت با هدف به ابتذال کشاندن جامعه، اقدام به تشکیل یک مرکز بزرگ اشاعه فساد نمود و با دعوت از افراد مفسد و بی بند و بار کشورهای دیگر در قالب سیرک های سرگرم کننده سعی کرد جوانان را از تفکر و تلاش برای آبادانی ایران و نجات خویش از ظلم ستمگران بازدارد و اندیشه آنان را منحرف سازد. در آن زمان که سید حسین که نوجوانی چهارده ساله بود، یکی از این سیرکها در اهواز برپا شد و او که پی به عمق این فاجعه برده بود، تصمیم گرفت مانع از تحقق اهداف رژیم گردد و جامعه را از این خطر بزرگ نجات بخشد. بدین ترتیب پس از بررسی های دقیق، حسین و دوستانش عملیات نابودی لانه فساد را آغاز کردند. آنها ضمن مراقبت کامل از افراد، در ساعتی که سیرک تعطیل بود، آنجا را به آتش کشیدند. عمل متهورانه نابودی سیرک با موفقیت انجام شد و عوامل آن به کشورهایشان بازگشتند. این اولین مبارزه علنی حسین با رژیم طاغوت بود.

خاطره2

دشت سرخ

از آغاز مرحله دوم عملیات مدتی می گذشت و بیشتر یاران حسین پرواز کرده، حالا فقط او، قدوسی و حکیم مانده بود با شش موشک. تانک ها هر لحظه نزدیکتر می شدند و دیوانه وار شلیک می کردند. تعداد سنگرها زیاد بود عراقی ها نمی دانستند آنها چند نفرند و در کدام سنگر موضع گرفته اند. دو تانک همزمان جلو آمدند، حسین با نگاه به قدوسی اشاره کرد که همراه با او شلیک کند و صبر کرد تا تانک ها نزدیکتر بیایند. کلاهک تانک را نشانه گرفت و ماشه را چکاند. اما صدایی از سنگر قدوسی نیامد. پیکر او در انبوهی از دود و غبار گم شده بود. حسین چفیه را به صورت نورانی قدوسی کشید، تنها موشک او را برداشت و به سنگر خود بازگشت. از دور حکیم را دید که موشک انداز و دو موشکی را که برایش مانده بود، برداشته، ازسنگر بیرون رفت. این بار تانک ها شدت آتش را بیشتر کردند اما هنوز نمی دانستند چند نفر (رزمنده) دفاع از سنگرها را برعهده دارند چون آنها هر بار از یک سنگر شلیک می کردند. لوله تانک کمینگاه حکیم را نشانه گرفت و موج انفجار او را به هوا پرتاب کرد. حالا تنها حسین مانده بود و تانک هایی که هر لحظه پیش می آمدند. آخرین موشک را در موشک انداز گذاشت و همان تانکی که حکیم را

به شهادت رسانده بود، و از همه پیشتر می آمد، نشانه گرفت. آتش دود از تانک بلند شد. اما تانک بعدی متوجه حسین گشته و به سمت او شلیک کرد. پیکر او به آسمان رفت و روحش را به آسمانیان تقدیم کرد. وقتی به زمین بازگشت چفیه صورت گلگون او را پوشانده بود. سکوت هویزه را فرا گرفت و شب به پابوسی دلیر مردان دشت سرخ آمد.

خاطره3

زیباترین لبخندها

صدای آشنای برادر آهنگران حال و هوای خاصی به مسجد جزایری بخشیده بود. سید حسین در کنار جولا نشسته بود و سینه می زد. اما فکرش در جای دیگری بود، «چند روز است که از آنها بی خبرم؟ نباید بگذارم این جنگ مرا از آنان غافل کند و بینمان فاصله بیندازد. آنها منتظرند.» از جا برخواست و به جولا اشاره کرد تا با او همراه شود. ازمسجد که خارج شدند و به سمت اتومبیل حرکت کردند، حسین گفت: «می رویم حصیر آباد» جولا نگاهی به او انداخت اما چیزی نگفت. به مغازه کبابی که رسیدند حسین از جولا خواست تا ماشین را نگه دارد و او خندید و گفت: «ما را باش که فکر می کردیم چه نقشه ای کشیده ای، نمی دانستیم که برای شکمت برنامه داری.» وارد کبابی شدند و حسین ده پرس کباب سفارش داد. کبابها که حاضر شدند هر دو به راه افتادند. ذهن جولا سرشار از پرسش و تعجب بود. به کوچه های رنج کشیده حصیرآباد رسیدند. کوچه هایی که مردمانش از مدت ها قبل طعم محرومیت و فقر را چشیده بودند. حسین از اتومبیل پیاده شد و به سمت خانه ای حرکت کرد. در زد، در باز شد و پسر بچه ای سرش را بیرون آورد. از لبخندی که چهره مغمومش را روشن ساخت، معلوم بود حسین را می شناسند. (سید) بوسه ای بر پیشانی اش

زد و بسته غذا را به او داد. جولا که پاسخ تمام سؤالهایش را در لبخند زیبای پسرک (پسر بچه) یافته بود قطرات اشک را از چهره اش پاک کرد و اندیشید لبخند شیرین کسانیکه در خانه خود را به روی حسین می گشایند چقدر به زندگی انسان معنا می بخشد.

منبع: بسته نرم افزاری دفاع مقدس(هزاران هزار)